تکه ای از "مجسمه ی ابوالحسن خان"...این متن به تمامی مستند نیست و به خیال آغشته شده است.
کابوسی،خواب پیرمرد مجسمه ساز بیمار را آشفته می کند.
صدای مجسمه ساز:شاعر قطعه قطعه شده،پرنده مثله شده،کتاب پاره شده...نباید از گچ می ساختمت.نباید کف کارگاه تنها می گذاشتمت.اولین تیشه کجا فرود آمد،به من بگو!نمی دانستم سرنوشتت مثل عطاری است که مغول بر او تیغ کشید.چطور از آن چشم ها،آن افق نگاه،شرم نکردند...
با صورتی عرق کرده و بدنی تب دار از خواب می پرد.دو مجسمه مرمرین یکی بی سر از فردوسی و دیگری صورت و دست شکسته از خیام بلاتکلیف و پریشان در سه کنجی کارگاه،کنار پنجره خیس از باران که با زوزه ی باد بر هم می خورد،از درد به خود می پیچند.
مجسمه ساز:شما چرا اینجایید؟ببینم!کودکی با تو بود...کجاست تا در چنین هنگامه ای مرهم سه پیر راه باشه؟
مجسمه فردوسی:از من بی سر می پرسید!کودک آن روز برنای بیست ساله ایست،امروز در هیاهوی خیابانها.مخم تیر می کشد.
مجسمه ساز:آن قدر از کتاب ات به گوشش خواندی،خواندی،خواندی شوریده اش کردی.
مجسمه فردوسی:پس علت سرشکستگی ام این است.گمان کردم نام کتابم غضبناکشان کرده.
مجسمه خیام:حتمی در این شورستان هر دو سوی مبارزه می خواهند بدانند در سرت چه می گذرد.
مجسمه فردوسی:وقتی مرا بر آن بلندا گذاشتید راه نگاهم را می گرفتند ببینند دورنمای ام چیست.
مجسمه ساز:تا آن را کور کنند که می کنند.
مجسمه خیام:ای عقل فضول پیشه چطوربه سراغ ما دو تن آمدی؟
مجسمه ساز:دو تن!؟تنها دو تن؟( از کوزه کنار پای مجسمه خیام آبی می نوشد.)عافیت طلبی مرا می بینی.
مجسمه خیام:نمی خواهید سر و دستم را ببندید؟علاج منی که سنگ خورده ام چیست؟
مجسمه ساز:مستی و قلندری و گمراهی
مجسمه خیام:اکنون وقت لودگی و ریشخند است!؟نه به من قامت ایستاده بخشیدید نه مرا بر فرازتخته سنگی بلند نشاندید.
مجسمه ساز:نصیب دوست همراهت را ببین.آن چه نداشتی او هر دو را داشت.در این مردمان خشمی هست و خشونتی...چاره فریدون است.
مجسمه فردوسی:یگانه شهریار جهان.پسر آبتین...فرانک؟
مجسمه ساز:نه جان من.پسرم،او هم چون من پیکر تراش است.سر را به تو بر می گرداند و تن تو را هم مداوا می کند.قوت من دیگرتمام شده.
مجسمه خیام:ایزد بانوی دادگسترت کجاست...الهه عدالت با شمشیر و ترازویی در دست،شاید او به داد ما برسد.
مجسمه فردوسی:به گمانم چشمانش را با چشم بند نبستی،امید که منصفانه حکم کند.
مجسمه ساز:جای من روزگار چنین کرده.در عدالتخانه ی شهر زیر پارچه ای در تاریکی انتظار می کشد.نمی تواند ببیند اما به خوبی می شنود و به حافظه می سپارد تا روزی که نوبت اش شود.
مجسمه خیام:هر کدام به گونه ای.به هیچ یک از ما رحم نشد.(رو به مجسمه ساز) تو نیز با این پیشه و خلف در انتظار روزی باش که مجسمه شوی.
مجسمه ی پسربچه بی سر که لباس مدرسه پوشیده و دستی در جیب دارد از روی چهارپایه ای که ایستاده می پرد و با گچ و زغال بر کف زمین کارگاه نقاشی می کشد.صدای هیاهو و شادی کودکان در حیاط مدرسه شنیده می شود.کنجکاوند بدانند او چه و چطور می کشد.
صدای مادر:ابوالحسن!
صدای کودک بی سر:بله شاجان
صدای مادر:بیا مادر.خمیرنان امروزت
صدای کودک بی سر(با شوق):چی درست کنم؟
صدای مادر:گنجشکک اشی مشی
صدای کودک بی سر:اگه نونت رو خورد چی اگه نونت رو برد چی؟
صدای مادر:گنجشکک اشیمشی،لب بوم ما مشین،بارون میاد خیس میشی،برف میاد گولّه میشی میافتی تو حوض نقاشی،میگیرتت
صدای کودک بی سر:فراش باشی
صدای مادر:می کشتت
صدای کودک بی سر:قصاب باشی
صدای مادر:می پزتت
صدای کودک بی سر:آشپزباشی
صدای مادر:می خورتت
صدای کودک بی سر:حاکم باشی (همزمان صدای مادر):حکیم باشی
صدای کودک بی سر( گویی دور حوضی می چرخد.):شاجان!من حوض می خواهم یه حوض نقاشی.
مجسمه کودک،حوضی رنگارنگ کشیده که همچون چرخه رنگهاست.
صدای کودک بی سر:بنفش،نیلی،آبی،سبز،زرد،نارنجی،قرمز...( گویی به درون حوض می افتد.)
صدای همزمان مادر و کودک بی سر:ننه حسین
صدای کودک بی سر(می خواسته مادر را بترساند،با آب حوض بازی می کند):شاجان من یه دوست پیدا کردم یه چشمش بازه یه چشمش هم، سر داره تن نداره.می گه هر وقت تو سر داشتی و من تن چشمم باز می شه.ننه حسین تو می دونی سرم کو؟شاجان سرش رو بذارم رو تنم،آن وقت دخترم یا پسرم؟
صدای مردی(با غیظ):پسره ی کم عقل ابله باز در و دیوار مدرسه رو با گچ و زغال به گه کشیده.سربه تنت نباشه حیف نون.
مجسمه کودک از ترس سراسیمه به سوی چهارپایه،جایگاه خود پناه می برد.
مجسمه ساز: بعد پنج سال ازمدرسه آلیانس زدم بیرون و رفتم باغ نگارستان مدرسه ی آقا
به سختی اما با شوق دوربین عکاسی را بر می دارد.
مجسمه ساز(گویی دوستان و همکلاسی هایش را می بیند،لبخندی می زند و ذوق می کند.):دست مریزاد خوب وایستادید بچه ها حاج مقبل رو فراموش نکردید سیاه نی زن من.سرداراسعد هم از بالا نظاره گره.آماده اید؟
دکمه شاتر را می زند و عکس نمایان می شود.
آقا می خوام با عکاسی نقاشی کنم.شما آن جا بشینید مجسمه به شما نگاه کنه شما بیرون رو.تیرگی لباس شماها و سفیدی مجسمه مثلث خوبی می سازه...تابلوها،فرشها،آن بخاری،نور پنجره...چه کرده.
دکمه شاتر را می زند و عکس نمایان می شود.
آقا قربون قد و قامتتون که مثل سرو بلنده،کاکا سیاه من بدجوری دلش می خواد با شماها باشه روی گل تونو ببوسه این عکس رو که بگیرم همگی می ریم سر کلاس.
دکمه شاتر را می زند و عکس نمایان می شود.
آخر سال بود و همه دورهم کنار تابلوها جمع شدیم بزرگ و کوچیک.دستها گره کرده،بر سینه،در جیب یا روی قلبهامون که اون روزها بدجوری تند تند می زد.
دکمه شاتر را می زند و عکس نمایان می شود.
دوربین را به کناری گذاشته رو به مجسمه فردوسی و خیام
وقتی چشمم بهتون افتاد و حال و روز امروزتون رو دیدم یاد اولین مجسمه ام افتادم که از سنگ ساختم.به آقا قول دادم عین ونوسی باشه که از فرانسه آورده.رفتیم راسته ی سنگ تراشهای خیابون مروی و چند تا وسیله کار هم خریدیم.من دوست داشتم اسم یونانی شو صدا بزنم آفرودیت،الهه عشق.وقتی تو جزیره پیداش می کنند بازوهاش شکسته بود.می گن تو دست چپ اش یه سیب بوده که در همون نزدیکی پیدا می شه.سر،چین پارچه،چرخش بدن.عین شو ساختم.آقا به وجد آمد و برای دیدار احمد شاه اجازه حضور گرفت.پاداشم شد مقرری شاهانه و گلخونه ی مدرسه که کارگاه من شد،آفرودیت مال شاه شد و بعد گم شد...مثل این که هرگز نبود.
...
...
...
منبع:سایت ابوالحسن صدیقی abolhassankhansadighi.com
و صفحه ی بانو نوشین دخت صدیقی در اینستاگرام